قفس دیدم رهایی یادم آمد
تو رفتی بی وفایی یادم آمد
قفس دیدم رهایی یادم آمد
تو رفتی بی وفایی یادم آمد
بلای عشق را جز عاشق شیدا نمیداند
به دریا رفته میداند مصیبت های طوفان را
پروانه نیستم که به یک شعله جان دهم...
شمعم که جان گدازم و دودی نیاورم
هر که را عشق نباشد نتوان زنده شمرد
و آن جانش ز محبت اثری یافت نمرد
دست و پایی می توان زد بند اگر بر دست و پاست
وای بر جان گرفتاری که بندش در دل است
اگر گفتی آشنایی با غریبان مشکل است
آشنایی میتوان کرد جدایی مشکل است
نمی دانم چه هنگام از کدامین راه ... ولی یک بار دیگر باز خواهم گشت
آتش بگیر تا بدانی چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمیشود
هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد
دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز
از تصادفی خطرناک جان سالم به در برده بود و میگفت زندگی اش را مدیون ماشین مدل بالایش
میباشد . و خداوندهمچنان لبخند میزد
خود نویس محبتم را از سیاهی شب پر میکنم و بر سپیدی صبح مینویسم : دوسـت دارم
تعداد صفحات : 12